سلام...
میدونم این مصاحبه ی قدیمی با آقای مدیری رو حتما خوندید؛اما چون امشب چهارشنبه سوریه و آقای مدیری هم در این مصاحبه از چهارشنبه سوری گفته باز هم گذاشتم تا بخونید و یه یادآوری بشه
به گزارش نامه، مهران مدیری از جمله بازیگران و کارگردانی تلویزیونی است که مجموعههای تولیدیاش همواره مخاطبان بسیاری به خود جلب کرده است. مدیری که این روزها مجموعه «ویلای من» را به روانه شبکه خانگی کرده است، دیگر مصاحبه نمیکند و اگر حرفی هم بزند در مصاحبههای خبریاش است.
مدیری سالها پیش در مصاحبههای مختلفی که داشته است، درباره مسائل مختلف از چهارشنبهسوری و عید نوروز گرفته تا موسیقی و هنر اظهار نظرهایی کرده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتههای مدیری در این باره است:
چهارشنبهسوریهای زمان ما
از آن موقعی که یادم است، چهارشنبهسوری فضایی لطیف و پر از آرامش و خوشی داشت. یک جورهایی خیلی وابسته به سنت بود، که الآن دیگر آنطور نیست. حال خوبش این بود که قدیمها مردم در خانهها جمع میشدند و دور هم شام میخوردند. آن موقعها بوته بود که روشن میکردند و از روی آنها میپریدند. مراسم قاشقزنی بود که دیگر الآن ورافتاده! یک جوری هم برای بزرگترها و هم بچهها فضای بسیار ملایم و شیرینی داشت و دور از خطر.
اما چند سالی است که مراسم چهارشنبهسوری پر از استرس و اضطراب و خشونت شده است. حالا به دلایلش کاری ندارم، ولی دیگر آن شیرینی و حلاوت گذشته را ندارد. یک جوری مردم در این شب خشونتهای خود را بروز میدهند. اضطرابهایشان را تخلیه میکنند، آن هم با انفجارهای هستهای! نارنجک و توپ و از این جور چیزها. مراسم چهارشنبهسوری به آزار و خشونت تبدیل شده و دیگر وابسته به سنتها نیست. حالا این قضیه دلایل مختلفی دارد؛ اجتماعی و خیلی چیزهای دیگر که بحثش اینجا نیست. کاش بشود شرایطی بوجود آید که جامعه ما دوباره به همان شیرینی و زیبایی گذشته برسد.
قاشقزنی میکردیم
چادر سرمان میکردیم، چون باید آن طرف شناخته نمیشد، دیگر معلوم نبود کسی که قاشق میزند دختراست یا پسر. یک هیجانی داشت، چون باید حدث میزدیم که کدام یک از دوستانمان زیر چادر است، مسابقه میگذاشتیم که حدس بزنیم چه کسی زیر چادر است، میترساندیم همدیگر را، من هم، قاشقزنی می کردم و هم پول جمع میکردم.
طنز بخشی از همه ماست
کار طنز بخشی از من است، همه من نیست، یک بخشی از شما هم هست، یک بخشی از یک فیلسوف هم هست، یک بخشی از هیتلر هم بوده! یک چیزی است که در همه ما هست، در یکی بیدار میشود و نمود بیرونی پیدا میکند و در خیلیها هم هست و بالفعل درنمیآید.
چرا طنز شخصیتمحور را دوست دارم
کشمکش و تضاد لازمه کمدی است. این بحثی است که سالها با تلویزیون داشتهام. تلویزیون میگفت چرا خانمهای شما این قدر منفی، غرغرو و اهل چشم و همچشمی هستند. زن ایرانی اینجوری نیست. زن ایرانی مودب، آرام، با شخصیت و باسواد است. اصلا در این مورد من هم حرفی ندارم. اما میخواهم بگویم که یک شخصیت آرام باسواد، خوب و نجیب که کمدی ندارد.
کمدی از زمانی آغاز میشود که چشم و همچشمی میان شخصیتها باشد. از زمانی که دروغ گفتن شروع میشود، موقعیتهای نمایشی شکل میگیرد. مردها هم همینطورند. یکی از نکات مهمی که پاورچین را پاورچین کرد، شخصیتهای به شدت منفی این کار بود. یعنی از پدر گرفته تا پسر و دخترش و تا آن زن و شوهر و غیره. ارتباط آدمها به شدت فرصتطلبانه، منفعتطلبانه و پر از موقعیتهای کمیک است. این شخصیتها برای رسیدن به قدرت به شدت دروغ میگویند. همه اینها مجموعهای از احساسات را پدید میآورد که پایه کمدی است.
شخصیت خوب، باسواد، سالم و عمیق ما در پاورچین، طغرل است که راجع به هنر تجربهگرا حرف میزند و این در حالی است که ما فکر میکنیم بیسواد است. این باغبان، شریف است و به خاطر کارش و نوع زندگیاش میداند که چه کسی چقدر پدرسوخته است. برای همین جلوی آدمها را میگیرد و با بیل به جانشان میافتد. ذات آنها را میداند. در عین حال شخصیتی که کمترین بار کمیک را در پاورچین دارد، همین طغرل است. ولی آدمهای دیگر پر از کمدی هستند، چون تضاد دارند و از نکات منفی برخوردارند.
نمیدانم طنز چیست
تعریف طنز، مثل تعریف مثلث است. مثلث، یک تصویر است در فضا. یک شکلی برایش قائل هستیم که باید یک کاغذ و مداد دستمان باشد تا بتوانیم بگوییم نمیشود برای کسی توضیحش داد. اما اگر مثل کاغذ وخودکار، سه بازیگر، دو دوربین و صدا و نور بدهید، میتوانم شکلاش را بکشم. ولی اگر میخواهید در یک جمله تعریفش کنم طنز، چیزی است (می گویم چیزی، چون نمیدانم چیست) که ضعفهای انسانی را به ما نشان میدهد و درشتشان میکند. ماجرای طنز به بشر و انسان مربوط میشود. اگر همه چیز طنز براساس اصول باشد، جذاب نیست.
بداهه دست بازیگر را باز میگذارد
زمانی در کارها به بداهه معتقد بودم. چون در طنز شبانه به دلیل حجم تولید انبوهش، متنها نمیرسید و ما مجبور بودیم به بداههگویی بپردازیم. در آن دوران این تبدیل به یک امتیاز شد و جواب داد. این موضوع به بازیگر بستگی دارد و فضایی که در آن کار میکردیم. اما معتقد نیستم که بداههگویی الزام کمدی است. در کمدی باید مو به مو همه چیز تعریف شود. چیزی که کمدی نیاز دارد، بداههگویی نیست، عمل فیزیکی بداهه است. در یک کمدی خوب، اگر همه چیز طراحی شود (گفتار و عملکرد) کمدی محکمتر و حرفهایتر است. چون لحظاتش از پیش فکر و تعیین شده است.
همه چیز مو به مو فکر شده، هم بازیگر و هم فیلمنامه. پس نتیجه میگیریم عین دیالوگ را گفتن و روابط گفتاری را در کار داشتن، موفقتر است. اما بازیگر در عمل بداهه، باید دستش باز باشد. چرا که بازیگر کمدی، لحظات طنز را میشناسد و عکسالعملهای طنز را بلد است. چیزهایی وجود دارد که به ذهن کارگردان یا نویسنده کار نرسیده و در لحظه و بر مبنای شرایط شکل گرفته است.
آرزویم چیست؟
آرزوی من رسیدن به آرامش است. آرامش به مفهوم مطلق که امکان ندارد اما تا جایی که امکان برآورده شدن این آرزو باشد. تعریف آرامش خیلی گسترده و پیچیده است و شغل آدم هم در آن میآید. چه موقعی میتوانم به آرامش مطلق برسم؟ زمانی که از خودم راضی باشم. این هم مفهوم گستردهای دارد. به شخصیت مربوط میشود، به روابط من با آدمهای دیگر و به اثری که خلق میکنم بستگی دارد. اینکه وقتی دارم میمیرم احساس کنم که آدم شریفی بودم. مفهوم شرافت هم گسترده است. به کارم مربوط میشود. آرامش، بسیار شخصی و درونی است و مسئلهای است که فقط به شما ارتباط پیدا میکند.
در خلوتم چه میگذرد؟
خودم را حفظ میکنم با موسیقی کلاسیک. خیلی زیاد کتاب میخوانم و با دیدن فیلم و تئاتر و اتود کردن یک مقدار کارهای بازیگری و ارتباطات سازنده با عدهای که ازشان چیزی یاد بگیرم میگذرانم. برادر بزرگترم، پیانست بسیار برجستهای است. من از بچگی با موسیقی کلاسیک آشنا شدم حدود شش سالگی؛ آثار مالر را گوش میدادم، آثار آوازی مالر را که کارهای بسیار سنگینی است. چون این فضا بود جذب این نوع موسیقی شدم و در شش ، هفت سالگی وقتی میشنیدم به شدت لذت میبردم. موسیقیای که من در دوران کودکی گوش میدادم مال سن من نبود.
البته این موضوع دلیل بر این نیست که من آدم نابغهای هستم یا اینکه کروموزومم شکسته است! منظورم این است که در آن فضا بودم و مدام این نوع موسیقی را میشنیدم و عاشق موسیقی کلاسیک شدم و میتوانم بگویم که در هفت، هشت سالگی میتوانستم سمفونی 5 مالر را با سوت بزنم! بدون اینکه یک نت آن اشتباه شود، یا آثار باخ، یا موتزارت را. راجع به موسیقی کلاسیک خواندم، راجع به زندگی این آدمها و چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که برادرم آثار موسیقی کلاسیک را با پیانو اجرا میکرد و این از لذتبخشترین دوران زندگیم بود و این موضوع ادامه پیدا کرد و هر چه که بزرگتر شدم بیشتر به سمت این نوع از موسیقی گرایش یافتم.
میتوانم بگویم که خیلی خیلی خوب، مثل کسی که این موسیقی را خوانده باشد موسیقی کلاسیک را میشناسم، 4 نت اول هر اثری را که گوش بدهم میگویم که سازندهاش کیست،چه زمانی ساخته شده و تحلیلش کنم. لذتبخشترین لحظههای زندگی من زمانی است که در تنهایی با صدای بلند موسیقی کلاسیک گوش کنم و این موضوع خیلی روی کارم اثر گذاشته است.