از پنجره اتاقم آمد کنارم نشست گفت پسرک ... من امسال جشن میخک، ناز ارغوان، عطر نیلوفر ندارم روی من حساب نکن چشمهایم خیس شد... بهار گفت: گریه نکن گریه مرا می پوساند... مثل یک پسر خوب بگیر بخواب، یک امشب را کنارت می خوابم که نترسی... و من خوابیدم... در رویایم دیدم که خدا برایمان دعا می خواند. در جائی دور، ساحلی دیدم که جزیره ای داشت از فوران ابرها و آدم هایی که مویه کنان گسیو کنان جای خالی پرستوها را زار می زنند. یه صبح آفتابی، در رویایم بود با نان تازه، با صدف، با سنگریزه های سفید و مردانی که شب تولدشان را گریه می کردند. بهار بیدارم کرد گفت: گریه نکن گریه مرا می پوساند خواب های خوب هم هست و من دوباره خوابیدم... و زنانی در رویایم که اشکهاشان، چونان ستاره، زمین را می شکافت و شاپرکان هفت رنگی که هرگز از پیله هاشان به جهان نیامدند... بیدار شدم تنها، با باران اشک و بهار، پوسیده از گریه هایم، بزرگوارانه بر من می خندید هنوز...